خدایا ازت ممنونم که صدامو شنیدی...

ساخت وبلاگ

این یه خبر مهمه که باید اینجا ثبت شه :)

دیروز روزه بودم و سر نماز صبحم خیلیییی دعا کردم و دقیقا خیلی زود خدا بهم جواب داد.

شب خونه ی مامان بزرگ بودیم.آبان هنوز نرسیده بود...یه لحظه نت گوشیمو آن کردم و دیدم از طرف مدرسه پی ام اومده که شما سال آینده قرار هست به عنوان آموزگار پایه ... مشغول به فعالیت بشید انشاالله...

یه حس خوشحالی و ترس زیاد زیاد همزمان توی قلبم اومد...خوشحال از چیزی که دقیقا میخواستم بهش برسم و اضطراب به خاطر حرفایی که مامان بابا بهم میزنن راجبه سختیای این پایه و کار...ولی واسه رسیدن به چیزی که میخوام باید یه سری سختی هایی هم بکشم دیگه به جاش خودمو توی اون جایگاهی که میخواستم میبینم! اون درآمدی که میخوام...پرستیژ کاری که میخوام...احساس رضایتی که از خودم میخوام و خیلی چیزای دیگه...

راه درازی در پیش دارم...یه تابستون پر از کار و فعالیت و سرچ و چیزای جدیییییییید :)

با آبان هنوز قهریم و با اون حرفایی که دیروز ظهر واسم نوشته بود فک نمکینم به این زودیا دلم باهاش صاف شه...

قلبمو شکسته...خیلیییی بد :(

خاطرات روزانه یه دختر خوشبخت......
ما را در سایت خاطرات روزانه یه دختر خوشبخت... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 7daily-diary3 بازدید : 26 تاريخ : دوشنبه 15 خرداد 1396 ساعت: 19:56