غمگینم

ساخت وبلاگ

یه چیزی هی یادم میاد... وقتی وسائلا رو برده بودیم توی خونه ی قبلی یه روزی وایساده بودم لب پنجره ی پذیرایی و از ارتفاع دور دورا رو نگا میکردم و فک میکردم...

 همش میترسیدم نگران بودم از زندگی دو نفرمون زیر یه سقف... اتفاقایی که قراره پیش بیاد و ... اما بعدش روز به روز همه چیز قشنگ تَر شد و وقتی به فکرای لب پنجره ای فک میکردم لبخندم میومد که هیچ کدومش اونطوری نشد که من فک میکردم... حالا که اومدیم توی این خونه جدیده خونه ی خودمون که کلی واسش لحظه شماری میکردیم خیلی چیزا اون طوری نیس که من میخام!!! مثلا همین قضیه کارت ! همش آرزو میکنم یه شرایطی شده بود که تو توی اون موقعیت قبلی مونده بودی و هیچ وقت توی این کار جدید که شاید واسه خیلیا سکوی پرتابه نمیومدی :(

خاطرات روزانه یه دختر خوشبخت......
ما را در سایت خاطرات روزانه یه دختر خوشبخت... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 7daily-diary3 بازدید : 18 تاريخ : دوشنبه 4 بهمن 1395 ساعت: 19:14